دگر سیر آمدم از زندگانی
خوشا مرگ و حیات جاودانی
بود مُردن به از این زنده بودن
که پیش دوستان شرمنده بودن
شبم در محنت و روزم به هجران
عبث عمر عزیز آمد به پایان
همه بی حاصلی شد حاصل من
هزاران بار نفرین بر دل من
چنان عمر گرانمایه شد از دست
که سیل از کوهساران تیر از شست
به یزدان این سخن بنما قبولم
که از فرزند و از زن هم ملولم
زبانی بود با من دوست بودن
چو مغز اندر درون پوست بودن
هم از اول به فکر خویش بودند
نه مرهم بر دل پُر ریش بودند
همه بودند و از کف می ربودند
تهی شد دست چون از مال دنیا
همه ادبار شد اقبال دنیا
کنون بدتر زمن کس پیششان نیست
به جای نوش ، غیر از نیششان نیست
به سوزِ سینۀ گوشه نشینان
الهی داد من بستان از اینان
به رندان خراباطی سرمست
به مستانی که هستی داده از دست
به جام باده و پیمانه سوگند
که تا در قید تن جان گشته پابند
بر افروزان چراغ محفلم را
به نور عشق روشن کن دلم را
به پیوستم به تو، از خود گسستم
به لطف خویشتن بر گیر دستم
هم از بیگانه هم، از خود گذشتم
قبولم کن به حُسن خود که زشتم
تَرحُم بر پَر بشکسته ام کن
سبب سازی به کار بسته ام کن
نمی گویم چنین کن یا چونان کن
هر آنچه مصلحت بینی، همان کن
نظرات شما عزیزان: